چه التفات به خار و خس چمن داری


که عار و ننگ ز نسرین و یاسمن داری

تمام سحر و فسونی به دلفریبی خلق


چه احتیاج به زلف و رخ و ذغن داری

مگر تلافی ما در دلت گذشته که باز


هزار عربده با خوی خویشتن داری

خورند خون همه اعضا ز ذوق شمشیرت


مگر به خاطر خود فکر قتل من داری

نشاط و عیش ببزم تو خوشه چینانند


که می قدح قدح و گل چمن چمن داری

چه دوستیست به آن سنگدل رضی دیگر


چه دشمنیست که با جان خویشتن داری